«حنانه» دختری که سرطان را نا امید کرد - جامعه خبر
×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

اخبار سایت

false
true
true
«حنانه» دختری که سرطان را نا امید کرد

به گزارش پایگاه خبری جامعه خبر نمی‌دانم تحمل داری که اشکهای مادری را ببینی زمانی که با گوشه روسری‌اش آنچنان سریع پاک می‌شود تا مبادا کودک بیمارش با دیدن آن،پریشان شود. اما به خوبی می‌دانم که روزهای خانواده‌ای که کودک مبتلا به سرطان دارد، چگونه تلخ،طاقت فرسا و پاییزی سپری می شود.

به خانه شان رفتم تا از نزدیک نظاره گر قصه اش باشم که دست تقدیر اورا را بیمار کرده است.

پرداختن به این بیماری و مصاحبه با کسی که امیدوارانه با آن دست و پنجه نرم کرده، اشتیاق و اضطرابی خاص ایجاد می‌کند. تا به خانه شان برسم، همان محدود جملاتی که در گفت‌وگوی تلفنی رد و بدل کردیم مرور کردم؛ بیماری‌ای که حتی شنیدن نامش زندگی هر فرد و خانواده ای را دگرگون می کند. با لحن و صدایی مهربان ، صبورانه آدرس خانه شان را داد و راهنمایی می‌کرد. به خانه شان رسیدم در خانه شان که که راه می روم بغض سخت گلویم را می‌فشارد از کنارپدر مادر و خواهرانش و خودش که می‌گذرم پاهایم بی اراده سست می‌شود حنانه دختری ماسک زده بر دهان به همراه مادرش کنار ما مینشیند . مادرش دستی بر سر دخترش می‌کشد و خطاب به من می‌گوید این سه ماه است هیچ غذایی نخورده است ..

آنها ساکن کاشان هستند. پدر حنانه بازنشسته است و مادرش هم خانه دار. این خانواده 6 نفر هستند که 4 نفرشان دختر است .

حنانه قرائتی دختری که در سن 12 سالگی دچار سرطان شد اسم سرطانش (( لوپوس )) است.این بیماری خودت ایمنی مزمن است که میتواند ارگانهای متعددی مثل پوست مفاصل استخوان کلیه ها و سیستم عصبی بدن را از کار بندازد و در بدن درگیر کند.

از حنانه پرسیدم چطور متوجه شدی بیمار هستی؟ او می گوید: در ایام محرم بی اشتها شده بودم و کاهش وزن داشتم بارها دکتر های مختلفی رفتیم اما هیچ کدامشان تشخیص نمیدادنند که چه نوع بیماری دارم.

حنانه میگوید بعد از 1 سال که کل دکتر های متخصص کاشان را سپری کردیم بلاخره یکی از انها بمن گفت کاشان فایده ای ندارد و باید تهران بروی تا بیماری تورا تشخیص دهند.

رفتیم تهران بیمارستان مفید 1 ماه بستری بودم و در این مدت از من ازمایشهای مختلفی میگرفتند.

چند نفر بی‌قرار و مضطربند، دو سه نفری هم که جواب آزمایش را گرفتند با چشمان اشک‌بار منتظر تفسیر آزمایش‌اند، اینجا کسی به حال خودش نیست. کمی نگرانی، کمی اضطراب، کمی اشک چاشنی چهره‌ همه کسانی است که یا خود بیمارند یا همراهند. ثانیه‌های ساعت اینجا از نفس می‌افتند وقتی به بیماری می‌گویند توده‌ات بدخیم است و باید سریع مداوا را شروع کنیم

او می‌گوید:در حالت عادی وقتی از مدرسه می‌آمدم، در خانه دراز می‌کشیدم که خستگی‌ام در بیاید. اما رفته‌رفته بیماری‌ام پیش رفت و ضعیف شدم. سخت نفس می‌کشیدم. با خودم گفتم خدایا چه چیزهایی داشتم و تا بحال بی‌خبر بودم. بعد از آن لذت‌های دیگری سراغم آمدند؛ لذت بوی باران، آفتاب داغ و … . احساس کردم همه چیزهای اطرافم به طرزی باورنکردنی زیباست. روابط انسانی چقدر زیباست. همه این حس‌ها تبدیل شد به اینکه شروع کنم و شکرانه بگویم .

حنانه میگوید: در این ازمایش ها 4 علایم پیدا شد که دکترها تشخیص سرطان دادند . مادرش میگوید بعد از انجام ازمایشات وقتی حنانه به هوش امد شروع کرد به سینه زدن ازش پرسیدم چرا سینه میزدی میگفت : مادر جان من در حسینیه بودم و داشتم عزاداری میکردم چرا من را بیدار کردی. حنانه در حال و هوای محرم در دل خواب با اهلبیت عزاداری کرده است.

حنانه می‌گوید: من سرطانم را خوب نمی‌شناختم. مدلی پنهان بود. اولش به من گفتند زود خوب می‌شوی اما این طور نبود. بعدا گفتند که چند روز بیشتر زنده نیستی. اما من با معجزه خداوند 4 سال است که زنده ام.

از حنانه پرسیدم کی به تو خبر داد سرطان داری؟ وی میگوید: وقتی دکتر بالای سرم امد گفت تو یک بیماری نادر داری که تا اخر عمر خوب شدنی نیست و باید دارو مصرف کنی و و ما فقط میتوانیم کنترلش کنیم . من اصلا باور نمیکردم همش میگفتم الکی میگویند من که مشکلی ندارم فقط کم اشتها شده بودم . اما به مرور زمان مشکلاتم زیاد شد و متوجه شدم هیچ چیز الکی نیست و تقدیر خدا این چنین بوده که من حنانه دختر 12 ساله ای که باید بازی های کودکانه داشته باشم سرطان دارم…

درمان این بیماری از خود بیماری سخت تر است

حنانه میگوید: دکترهای بیمارستان گفتند برای درمان باید رضایت کل خانواده باشد زیرا ممکن است در طول درمان بخاطر بدن ضعیفم مشکل جدی تری پیش بیاید و من از دنیا بروم .. پلاکت خونم خیلی پایین بود طوری که دکترها به خانواده ام میگفتند

وقتی مادرم امد گفت تو چطور نشستی چی شده که گرسنه شدی این اب میوه چیست دستت است؟ بهش گفتم مادر امام جواد به خوابم امد و من را بلند کرد و بهم گفت غذا بخور الان هم خیلی گرسنه هستم بستنی میخواه پیتزا میخواهم و … همان روز همه چیز برایم اوردند و من و بچه های دیگه باهمدیگر خوردیم

حنانه میگوید حالم خیلی خوب است اصلا ناراحت نیستم که مشکل دارم و همش میگویم تقدیر خداوند است از همه دوستاهایم چه در دنیای مجازی چه در دنیای واقعی که بمن لطف دارند تشکر میکنم و
باید به خدا امیدوار بود و به او اعتماد کرد. همه‌چیز روبراه می‌شود. اتفاقات قشنگی می‌بینیم. به شرطی که حال ما وقتی با واقعه تلخی روبه‌رو می‌شویم، با حالمان در زمانی که با خوشی‌ها مواجه می‌شویم یکسان باشد. خدای نعمت‌بخش همان خدای محروم‌کننده از نعمت است. پس حال ماست و زاویه نگاه ماست که باید تغییر کند. هرچه آدم بیشتر به خدا اعتماد کند، خدا به او بیشتر توجه می‌کند. انشاء الله همه بیماران شفای کامل بگیرند.

به مادر حنانه گفتم خدا صبر حضرت زینب را به شما داده است روحیه ات خیلی خوب است

وی میگوید: وقتی خدا این بیماری را به حنانه هدیه داد فقط دست روبه اسمان دراز کردم و گفتم خدایا صبر حضرت زینب را بمن بده تا بتوانم ا

او گفت: اسم بیماری سرطان را که شنیدم، فقط مرگ به مغزم خطور کرد. اصلا نمی توانستم باور کنم که دخترم بیمار است. اما دکتر بیمارستان گفت با کمک خدا و شما، دخترتان خوب می شود. همین برای من کافی بود که یک مقدار آرام شوم.

همه مراحل درمان ریحانه در بیمارستان زیر نظر متخصصین انجام شده است. و جالب اینکه خانواده حنانه برای تامین هزینه های درمان، اصلا دچار بحران و مشکل مالی نشدند. این وضعیت ترس و نگرانی را در وجود مادر بیشتر کرد .

آن شب که دخترش در اتاق ایزوله بستری بود، برای مادر سخت ترین شب روزگارش بود. اما با تلاش های پزشکان و دعای مادر، حال حنانه بهتر میشود و او را به بخش منتقل می کنند.

مادر حنانه از آغاز دوران شیمی درمانی گفت و در این دورهای فشرده که هنوز هم ادامه دارد حنانه چگونه شیمی درمانی را انجام خواهد داد

اصولا ذهنیت ما از بیماری سرطان رطان، فردی است که موهایش ریخته و همین فکر در وجود مادر حنانه هم رخنه کرده بود.

او می گوید که در آن روزها مدام به موهای دخترم فکر می کردم و اینکه قرار است چگونه با این واقعیت کنار بیاید که
موهایش خواهد ریخت.

مادر حنانه از عوارض شیمی درمانی می گوید و اینکه ریحانه دچار حالت تهوع می شد .
در همان روزهای درمان بیماری بود که حنانه به مادرش می گوید: من قراره بمیرم!

مادر حنانه می گوید: خودم تقریبا قطع امید کرده بودم اما وقتی روحیه حنانه را میدیدم حالم خوب میشد چون حنانه حال روحیش خوب بود من هم حالم خوب می‌شد.

مادر حنانه از بی قرای های حنانه میگوید که وقتی از من میپرسید مامان من چه دعایی بخوانم تا قلبم روحم ارام شود من میگفتم فقط با ذکر الا به ذکرالله تطمین و القلوب ارام میشوی.

مادر حنانه میگوید یک روزی که حنانه خیلی بی قراری میکرد و حالش هم خوب نبود خوابش برد و من بالا سرش بودم که دیدم صدای گریه اش بلند شد با یک لیوان اب بالای سرش رفتم گفتم چی شده دخترم برایم تعریف کرد در عالم خواب یک خانم با چهره ای نورانی به خوابم امد و از من سوال کرد چرا بی قراری میکنی چرا بیتابی میکنی ؟ گفتم من مریضم سرطان دارم ارام و قرار ندارم میخواهم خوب شوم . این خانم نورانی که حضرت زهرا س بوده است بمن گفت حدیث کسی بخوان ارام شوید . هر موقع حنانه بی تابی میکند برایش حدیث کسی میخوانم تا ارام شود

خبرنگار : وقتی صحبت های حنانه و مادرش تمام شد داشتم بلند میشدم که به یک باره حنانه با صدای نحیف و نازکش صدایم کرد اقای خبرنگار اقای خبرنگار من یک مطلب دیگری را هم باید به شما بگویم ؛ گفتم چشم حنانه خانم بفرمایید : برای تعریف کرد شب سوم محرم سال گذشته من را به یک هیئت بزرگی بردند در انجا بخاطر خستگی زیاد و نداشتن توان بدنی خوابم برد در خواب یک خانم کوچکی با حجابی اراسته و صورتی نورانی که اصلا

انستم تشخیص بدهم چه کسی است دیدم صدایم کرد حنانه بلند شو برویم من رقیه هستم میخواهم ببرمت کربلا ؟ گفتم من اینجا چیکار میکنم گفت مگر تو از اقا امام رضا نخواسته بودی که کربلا را ببینی من هم اوردمت اینجا تا عمه ام زینب . بابایم حسین . عمویم عباس و حضرت سجاد که مثل خودت بیمار است را نشانت دهم.

من را برد یکی یکی خیمه ها هارا با دستان کوچک اما پر قدرتش بالا زد و نشانم داد چهره هیچکدام از این بزرگواران قابل مشاهده نبود فقط من نور میدیدم … از خوااب بیدار شدم دیدم دورو برم شلوغ است امبولانس. جمعیت زیادی از مردم . مادر و خواهرانم گریه کنان به سرو صورت خود میزدند گفتم چی شده چرا دارید گریه مکنید مادرم گفت حنانه تو ضربان قلب نداشتی 2 ساعت است از دنیا رفتی بیدار نمیشدی . گفتم مادرم من که جایی نبودم شماها من را در بیابان رها کردید و حضرت رقیه بمن کمک کرد.

خبرنگار : حنانه خانم شما شفا گرفته اهلبیت هستی و انشاالله به زودی شاهد بهبودی کامل تو و کل بیماران سرطانی باشیم.

گاهی اوقات معجزات و نعمت های خدا مثل داشتن بدن و جسم سالم را نمی بینیم. سلامتی برایمان عادی می شود و تا وقتی که بیمار شویم در خواب غفلت هستیم. حالا خوب می دانم که سلامتی بزرگترین معجزه و نعمت الهی است.

گزارش از محسن بایعی

true
true
true
true

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

- کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
- آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد


false